موکب داری

در میان نوشته خاطرات سفر با اتوبوس را به جا گذاشته ام.

چهل روز در شلمچه؛ موکب‌داری با جون و دل

۲ بازديد

هر سال که اربعین نزدیک می‌شد، قلبم تندتر می‌زد. انگار درون سینه‌ام یک علم بلند می‌شد و فریاد می‌زد: بلند شو! وقتش رسیده...
من اهل تهرانم، شغلم آزاد است، مغازه‌دارم. اما از چند سال پیش، چهل روز از سالم را وقف چیزی کرده‌ام که هیچ جای دنیا پیدا نمی‌شود: خدمت به زائران اربعین.

امسال هم، مثل سال‌های گذشته، از اواخر خرداد و اوایل تیر 1404 وسایل را جمع کردم. قابلمه‌های بزرگ، دیگ‌های سنگین، پتو، پنکه، طناب، چراغ، بنرهای "حب‌الحسین یجمعنا"... و دلی که از همان لحظه‌ی حرکت، خودش در کربلا بود.

با چند نفر از رفقای قدیمی‌مان – همه از محله‌های جنوب تهران – با یک نیسان بقیه با بلیط اتوبوس از تهران به شلمچه راه افتادیم سمت مرز شلمچه. جایی که خاک و غبار دارد، اما بوی بهشت می‌دهد.

روزهای اول؛ ساختن خانه‌ای موقت برای عاشقان

وقتی به شلمچه رسیدیم، هوا داغ بود و زمین داغ‌تر. آفتاب خوزستان مثل کوره می‌تابید. اما خستگی جایی نداشت. بلافاصله دست به کار شدیم؛ ستون‌های موکب را بالا بردیم، چادرها را نصب کردیم، کابل‌کشی کردیم، مخزن‌های آب را پر کردیم.

همه چیز باید آماده می‌شد؛ چون می‌دانستیم چند روز دیگر، سیلی از عاشقان از این مرز عبور خواهند کرد. موکب ما مثل هر سال، خدمات رایگان غذا، استراحت، آب خنک، ماساژ، و حتی شارژ موبایل ارائه می‌داد.

اسم موکب‌مان را گذاشته بودیم «خادمین حضرت رباب». شاید چون اکثر ما در دل‌مان درد زن و بچه‌ی کاروان حسین را بیشتر حس می‌کردیم...

وقتی خادمی، شب و روز ندارد

از روز دهم سفر، زائرها یکی یکی از راه رسیدند. بعضی‌ها از خوزستان و لرستان آمده بودند، بعضی از تبریز و خراسان. چهره‌هایی خسته، ولی نورانی. پاهایی که تاول داشت، ولی هنوز در حرکت بودند.

من مسؤول پخش غذا بودم. روزی سه وعده غذا برای ۲۰۰ تا ۳۰۰ نفر آماده می‌کردیم. گاهی دست‌هایم از شدت کشیدن برنج می‌لرزید، گاهی کمرم تیر می‌کشید. ولی هر بار که زائری با لبخند می‌گفت: "دستت درد نکنه، برادر"، انگار تمام دردهایم فراموش می‌شد.

شب‌ها، روی همان فرش‌هایی که برای زائران پهن می‌کردیم، می‌خوابیدیم؛ اگر بشود اسمش را خواب گذاشت. چون تا نیمه‌شب باید آب جوش می‌دادیم، نور موکب را حفظ می‌کردیم، یا کمک می‌کردیم کفش گم‌شده‌ای پیدا شود.

انسان‌هایی که فراموش نمی‌کنم

در همین چهل روز، آدم‌هایی را دیدم که تا عمر دارم فراموش نمی‌کنم.

یادم هست پیرمردی از کاشان آمده بود، با عصا، چفیه، و دلی پر از نور. دو شب مهمان ما بود. گفت از ده سال پیش، بدون استثنا، هر سال می‌آید. گفت: "وقتی اینجا هستم، انگار دنیا هیچ غصه‌ای ندارد."

یا دختر جوانی از افغانستان، که تنها سفر کرده بود. فارسی با لهجه شیرینش گفت: "در وطنم جنگ است (منظور تجاوزهای طالبان)، اما دلم می‌خواست اربعین را در امان حسین باشم..." تا صبح کنارش نشستم. با هم چای خوردیم، دعای عهد خواندیم، و از امام زمان حرف زدیم.

گاهی زائری می‌آمد که نمی‌توانست راه برود. می‌گفت: "فقط دعا کن برسم..." و من نگاهش می‌کردم و با خود می‌گفتم: این‌ها از من زائرترند، حتی اگر نرفته باشند...

روزهای اوج؛ وقتی شلمچه زنده می‌شود

اوج زائرها از حدود یک هفته مانده به اربعین شروع شد. دیگر فرصت نفس‌کشیدن نداشتیم. زائران شبانه‌روز می‌آمدند. ما دیگ‌ها را پشت‌سر‌هم پر می‌کردیم، سطل‌ها را با آب سرد می‌شستیم، برق اضطراری می‌کشیدیم، کف موکب را هر صبح می‌شستیم تا خاک و عرق روز قبل بر دل کسی نماند.

و وسط این همه خستگی، یک چیز بود که نگه‌مان می‌داشت: از سایت ورزش سه همزمان بازی های تیم والیبال ایران را هم پیگیر بودم.  نگاه خسته اما امیدوار زائران. اشک‌هایی که وقتی به سمت مرز می‌رفتند، گوشه چشم‌شان برق می‌زد. بعضی‌ها زانو می‌زدند و می‌گفتند: السلام علیک یا اباعبدالله، دارم میام…

و ما، خادمان کوچک حسین، فقط نگاهشان می‌کردیم و در دل آرزو می‌کردیم ای‌کاش ما هم زائر بودیم…

اربعین؛ روز اشک، روز وداع

شب اربعین، شلمچه خلوت شد. انگار همه رفته بودند. موکب‌مان ساکت شده بود. فقط ما بودیم و خاطره‌ صدها لبخند، هزاران سلام، میلیون‌ها قدم.

نشستم روبه‌روی پرچم بزرگ "یا حسین" که وسط موکب نصب کرده بودیم. نور کمی از فانوس کنارم می‌تابید. یادم افتاد به اولین شبی که آمدیم. آن همه خاک، گرما، خستگی…

و حالا؟ پر بودم. سیراب. خسته، ولی سبک.

شب آخر، یکی از زائران که در برگشت آمده بود، دستم را گرفت و گفت: "موکبت، برایم مثل سایه امام بود… ممنونم."

و من تا صبح نخوابیدم.

برگشتن، اما با دلی دیگر

وقتی برگشتیم تهران، هوا سردتر شده بود. مغازه همان بود. شهر همان بود. اما من؟ انگار دیگر آن آدم قبلی نبودم.

فهمیده بودم خدمت، فقط دادن آب و غذا نیست. خدمت یعنی خم شدن برای بستن بند کفش کسی که درد دارد. یعنی شستن پاهای تاول‌زده نوجوانی که تنها آمده. یعنی نگاه کردن به چشم‌های خسته زنی که نذر کرده، سال بعد دختر بیمارش را هم بیاورد…

این چهل روز، زندگی من نبود؛ تولد دوباره‌ام بود.

زائر نشدم، اما خادم شدم.
و چه افتخاری بالاتر از اینکه، اربعین را در خانه‌ای کوچک، کنار مرز شلمچه، در سایه پرچم حسین، زندگی کردم…